به نام خداوند همه مِهر مِهروَرز
داستان شیر پرده
سلام بچهها! خوبین؟ من یه حیوون بزرگ و قدرتمندم. بعضیها میگن من سلطان جنگلم. درسته. من یه شیرم امّا نه توی جنگل و نه توی باغ وحش؛ من و دوستم دو تا نقاشی شیر هستیم روی یه پرده و حرکت نمیکنیم. متأسفانه ما توی کاخ یه آدم ستمگر و بدجنس هستیم. هر روز میبینیم که این پادشاه چقدر به آدمها ظلم میکنه و چه کارای زشتی انجام میده. امّا مدتیه که یکی از برگزیدههای خدا به این کاخ اومده و ما هر وقت ایشون رو میبینیم، دلمون شاد میشه و از شنیدن صحبتهاشون خوشحال می شیم. بله، ایشون امّام هشتم شیعیان امّام رضا علیهالسلام هستند. مأمون، همون پادشاه ستمگر، ایشون رو به اینجا آورده تا به وسیلهی حضور ایشون مردم رو گول بزنه و به کارهای بد و زشت خودش ادامه بده.

یه روز حمید، كه یکی از خدمتگزارهای مأمون لعنةاللهعلیه بود، به کاخ اومد. اون با حرفهاش خیلی ما رو ناراحت کرد. اون و مأمون تصمیم گرفته بودند که اون روز، امّام رضا علیهالسلام رو اذیت کنن و ایشون رو پیشِ مردم کوچیک و بیارزش نشون بدن. من و دوستم خیلی ناراحت بودیم. دلمون میخواست میتونستیم این دو تا ملعون رو به سزای اعمال زشتشون برسونیم ولی ما فقط نقاشی بودیم نه شیر واقعی! دلمون میخواست به امّام رضا علیهالسلام خدمتی بکنیم و شَر اونها رو از سر امّام کم کنیم ولی نمیتونستیم.
بالاخره امّام رضا علیهالسلام به كاخ تشریف آوردن. با دیدن روی ماه ایشون، دلمون شاد شد و ناراحتی مون کم شد. امّا وقتی حمید شروع به صحبت کرد، دوباره ما رو عصبانی کرد.
حمید با بیادبی حرفهای زشتی به امّام زد و گفت: مردم حرفهایی در مورد شما میزنند و میگویند معجزه کردهاید. اگر راست میگویید این دو شیر را زنده کنید که به من حمله کنند. اگر این کار را بکنید معجزه است.
بچهها! حمید به ما اشاره میکرد. منظورش این بود که امّام، من و دوستم را زنده کنند. همون لحظه امّام رضا علیهالسلام، رو به ما كردند و فرمودند: این ظالم را بخورید و اثری از او باقی نگذارید.
من و دوستم كه همیشه دوست داشتیم مردم را از شر ظالمها نجات بدیم و به امّام رضا علیهالسلام خدمتی بکنیم؛ یكهو خودمان را به شكل یك شیر واقعی دیدیم. خوشحال شدیم و از پرده بیرون پریدیم. غرشی کردیم و به حمید حمله کردیم و او را خوردیم، حتی استخوانهایش را هم جویدیم و اثری از او باقی نماند. همه ترسیده بودند و با تعجب ما را نگاه میکردند. ما به معجزه و دستور امّام، شیر واقعی شدیم و حمید را خوردیم. دلم میخواست مردم و امّام را از شر مأمون هم، خلاص کنیم. به خاطر همین وقتی فرمان امّام را انجام دادیم، به حضرت گفتیم: اجازه بدهید مأمون را هم مثل حمید از بین ببریم. مأمون از دیدن این صحنه و حرف ما خیلی ترسید و غش کرد.
امّام فرمودند: صبر کنید. بعد مأمون را به هوش آوردند.
من که خیلی دوست داشتم به امّام رضا علیهالسلام خدمت بکنم، دوباره پرسیدم اجازه بدهید کار او را هم تمام کنیم. ولی امّام اجازه نفرمودند.
دوستم به من گفت: مگر نمیدانی ایشون امّام هستند و بهتر میدانند؛ دیگر سوال نکن.
بعد ما به امّام گفتیم: پس چه كار کنیم؟ حضرت فرمودند: به جای خود بازگردید و به صورت همان نقاشیِ روی پرده در بیایید. و ما هم اطاعت کردیم و به روی پرده رفتیم و الان هم، همانجا هستیم.
اون روز، مردم فهمیدند که حضرت رضا علیهالسلام، امّامِ همه هستند و باید همه از ایشان اطاعت كنند؛ حتی نقاشیها هم، گوش به فرمان ایشانند.
بچههای عزیزم! خدا را شكر كه امروز هم، خدا برای ما، امّام مهربانی از فرزندان حضرت رضا علیهالسلام قرار داده است. همهی ما باید به حرف ایشان گوش دهیم و از ایشان اطاعت كنیم.

|