به نام خداوند همه مِهر مِهروَرز
داستان تبریك
سوار بر شتر خاطرات سفر را مرور می کردم. حج خوبی را پشت سرگذاشته بودیم. من به همراه بیش از صد هزار مسلمان دیگر دوش به دوش پیامبرمان در مراسم حج شرکت کرده بودیم. پیامبر تمام مراسم حج را به ما آموزش دادند و حالا هرکدام به شهر و دیار خودمان بر میگشتیم.
آفتاب در وسط آسمان می درخشید. صورت خود را رو به آسمان گرفتم و خدا را برای این که اجازه داده بود در این مراسم شرکت کنم شکر کردم.
صدای اسبی تیزپا به گوش رسید من به همراه بقیهی کاروانیان کنجکاو بر روی شترهایمان بلند شدیم تا ببینیم این قاصد از کجا آمده و چه پیغامی با خود دارد. چند دقیقهای نگذشته بود که نام خودم را شنیدم که صدا میزدند: «احمد کیست؟ آیا در میان شما کسی به نام احمد پسر موسی است؟»
بلند فریاد زدم: «من هستم. من احمد هستم.» و هم زمان دستم را در هوا تکان دادم تا سوار متوجه من شود. نگران شده بودم از شتر پیاده شدم و خود را به سرعت به سوار رساندم. میترسیدم که نکند از مدینه و خانوادهام خبر بدی برایم آورده باشند.
فریاد زدم: «چه خبر شده؟ از مدینه خبر آوردی؟»
سوار گفت: «پدرت در مدینه بیمار شده و از من خواسته که برایت پیغام بیاورم که از کاروان جدا شوی و هرچه زود تر خودت را به او برسانی.»
از سوار تشکر کردم و به سرعت اسبی تیزپا و آذوقهای سبک تهیه کردم و خود را به مدینه رساندم تا از دستور پدرم اطاعت کنم.
خوشبختانه توانستم پزشکی ماهر را به موقع بالای سرش ببرم. چند روزی بیشتر نگذشت که حال پدرم خوب شد.
وقتی خیالم از جانب پدر راحت شد برای خواندن نماز به مسجد رفتم در آن جا دوست و همسفر مکهام رضی را دیدم. رضی به محض دیدن من سوال کرد: «احمد تو را در غدیر خم ندیدم. کجا رفتی؟»
ماجرای بیماری پدرم را برایش تعریف کردم و با تعجب پرسیدم: «غدیر خم؟ همان برکهی کوچک در نزدیکی مکه را میگویی؟ مگر قرار بود به آنجا بروم؟»
رضی برایم تعریف کرد که پس از جدا شدن من از کاروان اتفاقات بزرگی افتاده که غدیر خم را از یک برکهی ساده به مکانی مهم و تاثیر گذار برای اسلام و تمامی مسلمانان تغییر داده است. رضی برایم تعریف کرد که تمامی کاروانیان به دستور پیامبر صلیاللهعلیهوآله خود را به غدیر خم رساندند و در آن جا پیامبر صلیاللهعلیهوآله خطابهای مهم را برای مردم خواندند. خطبهای که با خواندن آن آخرین وظیفهی خود به عنوان پیامبر را به انجام رساندند و در آنجا دین اسلام کامل شد.
با هیجان به میان حرفش دویدم و از او سوال کردم: «تعریف کن، برایم بگو که آن اتفاق مهم چه بود که بدون آن دین اسلام کامل نمیشد. پیامبری که این همه سال با سختی برای اسلام زحمت کشیدند چه کاری باید انجام می دادند که این گونه مهم و با ارزش بوده است»
رضی که تمامی خطبه را خط به خط به خاطر سپرده بود آن را برایم بازگو کرد. او برایم تعریف کرد که چگونه پیامبر صلیاللهعلیهوآله، علی بن ابی طالب علیهالسلام را به کنار خود فراخوانده و او را به عنوان جانشین خود به مسلمانان معرفی کرده است . برایم تعریف کرد که چگونه پیامبر صلیاللهعلیهوآله، فرزندان ایشان را به مردم معرفی کرده و از مسلمانان خواستند که تنها ایشان را به عنوان جانشینشان قبول کنند. برایم تعریف کرد که چگونه دست علی علیهالسلام را بالا برده و او را "امیرالمؤمنین" خوانده است و از مردم چیزی جز حمایت و محبّت او و خانوادهاش نخواسته است.
اشک از چشمانم جاری بود رضی از من پرسید: «برای چه گریه میکنی؟ این روزها روزهای جشن و شادی است.»
برایش گفتم گریهام به این خاطر است که در غدیر خم نبودم تا بتوانم این اتفاقات را با چشم خود ببینم و به نزد امیرالمؤمنین علیهالسلام بروم و با ایشان بیعت کنم و به ایشان تبریک بگویم.»
رضی خندید و گفت: «برای بیعت دیر نیست. راستی احمد از تو ممنونم چرا که باعث شدی من به وظیفهی دینی خودم که رساندن واقعهی غدیر به سایر مسلمانان است عمل کنم. چرا که پیامبر صلیاللهعلیهوآله این وظیفه را تا قیامت بر دوش مردم قرار داده و از آنان خواسته پیام روز غدیر را در هرجا و هر زمان به گوش مردم برسانند.»
از رضی خداحافظی کردم و خود را به خانه رساندم.به حمام رفتم و بهترین لباسم را پوشیدم دلم می خواست خود را هرچه سریعتر به امیرالمؤمنین علیهالسلام برسانم و به ایشان تبریک بگویم.
ولی هرچه فکر میکردم بیشتر نگران میشدم. چطور میتوانستم بهترین تبریک را به حضرت بگویم. دلم میخواست کاری کنم که رسول خدا صلیاللهعلیهوآله و جانشینش از تبریک من شاد شوند و از من راضی شوند. همسرم پیشنهاد داد هدیهای گرانبها برای حضرت به عنوان پیش کشی ببرم ولی مادرم گفت: «نه هدایای دنیایی به چشم بزرگ مردی چون علی علیهالسلام نمیآید. مگر به خاطر نمیآوری که همیشه میگوید دنیا برای من بیارزش است.»
پدرم پیشنهادی داد و گفت: ای کاش میشد تعدادی شتر سرخ مو از گلهی شترانمان را برای عرض تبریک خدمتشان می بردی.»
سرم را تکان دادم و گفتم: «میدانم که اگر این کار را بکنم حضرت آنها را از من قبول نمیکند و یا اگر قبول کند همه را به نیازمندان میبخشد.»
پسر کوچکم حسین دستش را در گردنم انداخت و پرسید: «پدر دوستت نگفت که پیامبر صلیاللهعلیهوآله از مردم چه خواسته و گفته مسلمانان چگونه باید رفتار کنند؟»
حرف پسر باهوشم من را به یاد خطابهی پیامبر صلیاللهعلیهوآله و حرفهای رضی انداخت. او را بوسیدم و تصمیم بزرگی گرفتم، بهترین راه تبریک به امیرالمؤمنین علیهالسلام همین بود.
من باید .......
بچهها!
به نظر شما احمد چه تصمیمی گرفت؟
به نظر شما احمد چگونه تبریک خود را به امیرالمؤمنین علیهالسلام گفت تا حضرت رسول صلیاللهعلیهوآله و ایشان را خوشحال كند؟
اگر تو جای احمد بودی چه می کردی؟
* داستان "تبریك" یك واقعه تاریخی نیست و برداشتی آزاد از حقیقت غدیر است.
|