به نام خداوند همه مِهر مِهروَرز
طلب کمک از امام برای هدایت --- رویش دوباره
ابراهیم تازه بیدار شده بود و مثل هر روز بعد از نماز به طرف مزرعهاش به راه افتاد. گندمهایش تازه روییده و دانههای کوچک آن تازه جوانه زده بود. هر روز با امیدِ پرداخت قرضهایش و سودی که از فروش گندمها به دست خواهد آورد، به کار مشغول میشد. علفهایش را میچید و به آنها رسیدگی مینمود. روزها میگذشت و جوانههای گندم بزرگ میشد و امیدهای ابراهیم را بارور میساخت.
تا اینکه یک روز صبح قبل از اینکه آفتاب بزند و ابراهیم به مزرعه برود، صدای در، او را بهطرف خود خواند. در را که باز کرد مردی از کارگران مزرعه را دید که از خارج مدینه تا آنجا را دویده بود.
-« ابراهیم عجله کن که ملخها به مزرعهات حمله کردهاند. شاید بتوانی قسمتی از آن را نجات دهی.»
او هم سراسیمه بیرون دوید و با سرعت خود را به مزرعه رساند. اما دیگر کار از کار گذشته بود. همه چیز به باد رفته بود. جوانههای تمام خوشهها را آفت زده بود. هیچ چیز برای ابراهیم باقی نمانده بود. بغض گلویش را گرفت. به زحمتها و خستگیهایش فکر کرد، به بدهیهایش که نمیتوانست بپردازد، به زن و بچههایش. روزهای بعد نا امید و دلشکسته به مزرعهی بیحاصلش میآمد و خود را مشغول میکرد و وقت میگذراند و حسرت میخورد. به این فكر میكرد كه اگر گندمها دچار آفت نشده بود، اكنون طلایی و درشت بودند. اما اندیشید كه كاری نمیتوان كرد. باید به خدا توكل نمود.
یک روز که کنار مزرعه نشسته بود و به محصول آفتزدهاش نگاه میکرد، سوارانی را از دور دید که به سویش میآیند. وقتی نزدیک شدند آنها را شناخت و با شوق و احترام به استقبالشان رفت. باورش نمیشد. امام موسیکاظم علیهالسلام و چند تن از یارانشان به دیدن او آمده بودند.

امام علیهالسلام از اسب پیاده شدند و حال او را پرسیدند و از خانوادهاش پرس و جو کردند. او هم تشکر کرد و جواب داد. آنگاه امام از کار او سراغ گرفتند. ابراهیم با ناراحتی سرش را پایین انداخت و به مزرعهاش اشاره کرد.
امام با محبت فرمودند: «ابراهیم بگو ببینم چقدر قرض کردهای و چقدر سود میبردی؟»
ابراهیم عرض کرد: «۲۵۰ درهم مجموع قرض و سودم بود که در حملهی ملخها از بین رفت.»
امام دست در جیب خود کردند و کیسهای بیرون آوردند. ۲۵۰ درهم از آن به ابراهیم دادند. او از خوشحالی نمیدانست چه کند. به یاد همسرش افتاد که میگفت: « خدا بزرگ است و روزی ما دست اوست.» پول را گرفت و از امام تشکر نمود. امام و یارانشان هم خداحافظی کردند و رفتند.
ابراهیم لحظهای کنار مزرعه نشست و به خوشهها خیرهشد. در خیال خود، جوانههای طلایی گندم را میدید که از شاخهها میرویند و مزرعه را سبز میکنند. اما انگار خیال نبود. چشمانش را مالید. دوباره نگاه کرد. واقعاً خوشهها روییده و دوباره سبز شده بودند. رویش دوبارهی گندمها واقعیت داشت. آفتاب گرم امام معصوم علیهالسلام بر آنها تابیده بود و آنها را دوباره سبز کرده بود. دلش شاد شد. دوان دوان به سوی امام و یارانشان دوید تا از آنها تشکر کند....
بیایید ما هم لحظهای به دلهای پژمرده و افسردهی خود نظر کنیم. جوانهی خشک و مردهی قلبهایمان را ببینیم. از اماممان بخواهیم نظری کند و با نگاهی جوانه خشکیدهی دلمان را سبز کند و طراوت بخشد. که اگر ایشان بخواهند، قلبهای مردهی ما زنده میشود و صفحهی سیاه دلمان سفید میگردد. آنگاه به هدایت او از بدیهای خود دست میکشیم و روی بر میگردانیم و با اشتیاق به استقبال نیکیها میرویم. زیرا که دلمان به عنایت او حیات یافتهاست.

|