پایت به نجف که می رسد، غم های عالم را همان محض ورود از دوشت بر می دارند. نجف شهر
آرامش است. آمده ای به آستان پناه عالم. اینجا جای غم نیست...
آرام آرام باید از کوچه ها گذشت. بازارها را طی نمود و سرانجام به گنبد تو رسید. گنبد تو را که می بینم جان می گیرم.
حس می کنم تکیه ام به کوهی استوار است. آخر تو پدر منی و من پسر. همانجا می نشینم صدایت می کنم، پدر! ... پدر!
سلامت می دهم، با دلم دور گنبدت می چرخم و می شوم کبوتر حرمت.
عید غدیر شده مولا، عید شماست! عید سروری شما بر ما! آمده ام بیعت کنم مولا.
آمده ام گردن اطاعت خم کنم. آمده ام دوباره دشمنانت را لعن کنم.
آمده ام التماس کنم...
ای پدر نکند من از زیر سایه ات بگریزم و جلب مردارهای این دنیا شوم... نکند!
آرزو شده برایم، بیایم کنار ضریحت، آنجا که قبله ی دل و قبله عالم یک می شود؛
آنجایی که دلم رو به تو و صورتم رو به کعبه
می شود بنشینم و هی بگویم پدر... پدر!
بند بند دلم را به تار و پود ضریحت گره بزنم و به قلبم بیاموزم که مبادا محبت کسی غیر از این آقا در دلت بنشیند...
مبادا دست از این مولا بشویی!
آری، تکه هایی از قلبم آنجا ماند.
به ودیعه گذاشتم تا روز قیامت. شاید هم لحظه ی مرگ که به دیدارم
می آیی باز پس آری اش.
اما پیشتان باشد خیالم راحت تر است. جایش امن است.