خاطره ی تبلیغی
به نام خداوند همه مهرِ مهروَرز
رأفت رئوف
تازه ازدواج کرده بودم، ولي هنوز سرِ خونه زندگيمون نرفته بوديم. چون خونواده ي خانمم مشهدي بودن و ساکن مشهد، رفتم مشهد که به نامزدم سر بزنم.
چند روزي رو موندم. موقعي که مي خواستم برگردم، موقع خداحافظي ديدم اوه! مادر خانمم خيلي منو تحويل گرفته و واسه ي ناهار توي راه، برام ساندويچ درست کرده؛ اونم نه يکي بلکه چند تا ساندويچ پر ملات.
گفتم: «حاج خانم اين همه زياده، من يه دونه بيشتر که نمي خورم. خراب مي شن.» هر چي اصرار کردم قبول نکرد؛ من هم براي اين که ناراحت نشن همه رو گرفتم. دوباره رفت سمت آشپزخونه و دو تا بطري نوشابه و يک بطري دوغ برام آورد. ديگه ديدم داره ديرم ميشه بدون تعارف کردن اون سه تا رو هم گرفتم.
اومدم ايستگاه. سوار قطار شدم. وارد کوپه شدم ديدم دو تا جوون با من هم سفر هستن. سلام کردم و نشستم. کوپه ي ما چهار نفره بود، اما نفر چهارمي نيومد و قطار راه افتاد. نزديک ظهر بود. اين دو تا جوون يه بسته پفک از تو کيفشون در آوردن و شروع کردن به خوردن؛ به من هم تعارف کردن، که من نخوردم.
قطار واسه ي نماز ظهر و عصر توقف کرد. پياده شديم. نماز که خونديم، برگشتيم توي قطار. من وسايلم رو باز کردم تا ناهار بخورم.
بهشون گفتم: «شما ناهار خوردين؟» گفتن: «نه!» گفتم: «مادر خانمم واسه من غذا زياد گذاشته، اينا زيادن. بفرماييد شما هم زائر امام رضا عليه السّلام هستين.»
خلاصه به اونا هم ساندويچ دادم. بعد گفتم: «راستي نوشيدني هم هست.» نوشابه رو به يکيشون دادم و دوغ به اون يکي.
خودم هم شروع کردم به خوردن. ديدم يکيشون اشک تو چشاش حلقه زده و اون يکي هم شروع به گريه کرد. گفتم: «آقا چيزي شده؟ مشکلي پيش اومده؟»

يه نگاه به هم کردن و سمت راستيه گفت: «راستش ما اولين بارمون ميايم مشهد. قبل از اين که بيام سمت راه آهن رفتيم حرم. از حرم که اومديم بيرون يه بنده خدايي جلوي ما رو گرفت و شروع کرد به ناله و زاري و التماس که بدبختم و بيچاره و اينا. ما هم دلمون خيلي براش سوخت و حسابي بهش پول داديم.
بعد که اون رفت، حساب کرديم ديديم هر دو تامون روي هم به اين اندازه پول برامون مونده که از حرم بيايم تا ايستگاه راه آهن و کرايه تا خونه رفتن، به علاوه پول همين بسته پفکي که به عنوان ناهار خريده بوديم و خورديم.
موقعي که داشتيم پفک رو مي خورديم، رفيقم گفت: «يا امام رضا! ايول... ما اومدیم اينجا مهمون شما هستيم. حالا بدون ناهار بايد بريم شهرمون. اين همه مي گين شما مهمون نوازي، اين مهمون نوازيه آخه؟!!»
منم تأييد کردم و جفتمون خيلي ناراحت و پکر بوديم؛ تا اين که شما اين ساندويچ رو به ما دادين و گفتين زائر امام رضا عليه السّلام هستين ما خيلي منقلب شديم.
تازه من نوشابه نمي خورم، شما به من دوغ دادين!
احساس کرديم آقا با اين کار مي خوان بگن بفرماييد... شما زائراي من هستين و من حواسم بهتون هست، حتي اگه کيلومترها دور تر از مشهد باشين.»

|
تاریخ درج: 29/06/1392 | کد مطلب: 5 | تعداد نظرات: 6 | تعداد بازدید: 2383