خاطره تبلیغی
به نام خداوند همه مهرِ مِهر وَرز
کمي محکم باش!
از اتاق اومدم بيرون. خيلي ناراحت بودم. حالا سرماي راهرو رو بيشتر حس مي کردم. زيپ کاپشنم رو کشيدم بالا. از ساختمان خارج شدم. احساس کردم که سرماي بهمن رو در تک تک سلولاي بدنم دارن تزريق مي کنن. از پله هاي کنار ورودي رفتم پايين. در آزمايشگاه رو باز کردم. رفتم روي صندلي نشستم.
صداي هم همه ي بچه ها بلند بود. جلسه آخره. آقاي دکتر چند کلمه اي رو در مورد امتحان توضيح داد. نمي دونم چي شد که بحث رفت به سمت دين و خدا و امام زمان عجّل الله تعالي فرجه الشّريف.
آقاي دکتر هي دين رو با صحبتاش غير مستقيم مسخره مي کرد. رفته رفته داشت آمپرم مي رفت بالا، تا اين که يه جسارت بدي به امام زمان عجّل الله تعالي فرجه الشّريف کرد که ديگه من جوش آوردم. خيلي تند رفته بود.
با صداي بلندي پريدم وسط حرفاش. بدجورازخجالتش دراومدم وجلوي 58 تا دانشجو به شکل بسيار بدي جواب شو دادم. صداي خنده ي بچه ها نزديک بود که آزمايشگاه رو منفجر کنه. در واقع ضايعش کردم، به اين حد که تا مدت ها جوک بچه ها بود. (البته رفتارمن اشتباه بود ونبايد شخصيتش روخُرد مي کردم.)
کم کم گرما رو داشتم توي بدنم حس مي کردم. رفته رفته يخ افکارم باز شد. نگاهي به اطراف کردم. جالب بود که دقيقاً روي همون صندلي نشسته بودم که 5 سال پيش استاد رو ضايع کردم. اون موقع ترم هفتم بودم. با دکتر آزمايشگاه سيستم هاي قدرت داشتيم.
آزمايشگاه سيستم هاي قدرت رو با نمره ي خوبي پاس نکردم. يعني اين قدر امتحان سخت بود، من که دوم نمره شدم و در طول شش ترم گذشته بالاترين معدل رو داشتم، نمرم 75/11 شد.
اما داستان اين دفعه چيز ديگه اي بود. حالا بعد از 5 سال آقاي دکتر مدير گروه شده بود و خيلي کارا دست اون بود. حالا وقت انتقام گرفتن از من بود! درس به رهبرداري ازسيستم هاي قدرت پيشرفته در دانشگاه ما فقط توسط آقاي دکتر ارائه مي شد و چون واحد اجباري بود، نمي شد بي خيالش شد.
استاد براي درس چند تا پروژه تعريف کرده بود، که بچه ها بايد در تيم هاي دو نفره اونا رو انجام مي دادن. خود دکتر تيم ها رو انتخاب مي کرد.
منو با يه دانشجوي خانم که از لحاظ حجاب وضعيت مناسبي نداشت هم گروه کرده بود.
هر چي باهاش صحبت کردم که هم گروهي منو عوض کنه و منو با يه آقا بندازه قبول نمي کرد. امروز هم نزديک به دو ساعت توي دفترش با هم بحث مي کرديم. بهش گفتم: «استاد هدف شما انجام کار علمي هست يا نه؟ بابا من با زن نامحرم راحت نيستم که بخوام تمرکزي بر روي کار علمي داشته باشم.»
گفت: «خجالت بکش! حالا ديگه دانشجوي کارشناسي ارشد شدي. اين حرفا چيه؟ کار علمي چه ربطي به محرم و نامحرم داره. خودتو سر کار گذاشتي؟»
گفتم: «استاد من نمي تونم. اين اعتقاد منه. چه دليلي داره که ساعت ها در طول روز با يه نامحرم هم صحبت باشم؟ با هم بيرون بريم؟ تلفني صحبت کنيم؟ و هزار تا مسئله ي ديگه.»
با تمسخر گفت: «اون بايد ناراحت باشه نه تو!!!»
گفتم: «اون اعتقادات خودش رو داره و من به اون کاري ندارم. ضمناً من با يکي از بچه ها صحبت کردم که جاش رو با من عوض کنه.»
خودش رو روي صندلي ولو کرد و گفت: «ببين اگه مي خواي اين واحد رو پاس کني و مدرکتو بگيری بايد با اين خانم هم گروه باشي.
من سال ها در خارج از کشور با تعداد زيادي هم کلاسي دختر در ارتباط بودم و کلي کار علمي رو بدون مشکل انجام دادم. تو هم امتحان کن شايد تونستي.
باقيشم به من ربطي نداره. راهش همينه. اصلاً چرا نميري از همون امام زمانت کمک بگيري؟ تو که آدم معتقدي هستي.
اون هم که به خيال تو زنده ست و همه کاري ازش بر مياد. خب نذر کن تا منو پودر کنه.»
کارد مي زدين خونم در نميومد. يه نفس عميق کشيدم و گفتم: «اولاً آدم عاقل نمياد به خودش چاقو بزنه که امتحان کنه ميشه يا نه؟ از اول پيشگيري ميکنه. دقيقاً همين کار رو مي کنم. مي رم و از اون مي خوام؛ اما به احترام اين که استادم هستين ازش مي خوام يه جوري راضيتون کنه يا راهي جلوي پام بذاره.»
صداي خندش به تمسخر بلند شد و با اشاره ي دست بيرونم کرد.
خيلي دلم شکسته بود. ته دلم گفتم: «آقا من به خاطر اين که مرتکب گناه نشم و به خاطر رضايت شما و دفاع از شما توي اين مخمصه افتادم، نمي خوايد کمکم کنيد؟ برای فرهنگ سازی خطابه ی غدیر هم نذر می کنم و قول می دم که در کاراي ديني فعال تر بشم.»
پس فردا که رفتم دانشگاه، رفتم پيش يکي از اساتيد که با من رابطه ي خوبي داشت تا کاري براي حل مشکلم انجام بده. داخل اتاقش که شدم، بعد از سلام و احوالپرسي، تا اومدم حرف بزنم، يه دفعه در باز شد و آقاي دکتر لج باز با يه جعبه شيريني با هيجان فراوان وارد اتاق شد.
حواسش به من نبود. گفت: «دکتر باورتون نميشه، بعد از سه سال معطلي ديشب جواب پذيرشم از کانادا اومد. واقعاً عجيبه ديشب خانمم هم که سه ساله ناراضي بود و هيچ جوره راضي نمي شد، راضي شد که بريم. بهم ايميل زدن براي همين ترم مي تونم واسه تدريس برم کانادا. نمي دونم چطور همه چي يه شبه درست شد؟»
سلام کردم و بهش گفتم: «استاد اگه بخوايد من علتش رو بهتون بگم؟ خدا رو شکر که بدون پودر شدن مشکل شما و من حل شد.»
يه نگاه به من کرد و يه دفعه همه چي يادش اومد و منظورم رو گرفت؛ سريع خداحافظي کرد و رفت.
احساس شرمندگي عجيبي مي کردم. به اين سرعت و به اين شکل آقا مشکل من رو حل کردن.

|
تاریخ درج: 13/07/1392 | کد مطلب: 6 | تعداد نظرات: 18 | تعداد بازدید: 2946