شبگرد اصفهانی
به نام خداوند همه مِهر مِهر وَرز
ماجرای شبگرد اصفهانی
در اصفهان شخصی به نام میرزا حسین کشیکچی زندگی می کرد که معروف به هالوی اصفهانی یا شبگرد اصفهانی بود.
او از لحاظ مادی بضاعت چندانی نداشت و از کم بضاعتان شهر به شمار می آمد. داستان زیر از زبان پسرش نقل شده است. او می گوید:
پدرم بی سواد، اما مرد زاهد و باتقوایی بود که شبها به نماز شب می ایستاد و همیشه برای ما (من و مادر و برادرم)، از دین و دیانت و اهل بیت علیهم السلام و امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صحبت می کرد و درس های اخلاقی بسیاری در طول عمرش به ما آموخت.
همیشه پای صحبتش می نشستم و درس زندگی می آموختم. گاهی با مادرم راجع به پدر صحبت می کردیم.
یک روز مادرم گفت که شبی از خواب بیدار شدم و متوجه شدم پدرت در اتاقش نیست. این در حالی بود که در اتاق از داخل قفل بود.
خیلی مضطرب شده بودم. ساعتی گذشت. خواب مجدداً بر من مستولی شد. وقتی به خودم آمدم که صدای نفس های او را در خواب شنیدم.
اما مطمئن بودم او زمانی را در اتاقش نبوده. من به مادرم گفتم؛ مادر با توجه به میزان تقوایی که از پدر سراغ داریم، این چیز عجیبی نیست.
این همه انسان های باتقوا بوده اند که جریان هایی اینگونه برایشان رخ داده. چیز عجیبی نیست اگر پدر هم با تقوایی که دارد چنین چیزی برایش رخ دهد.
وقتی 40 ساله بودم پدرم دیگر سال خورده شده بود و من هم که ازدواج کرده بودم. هرروز بعد از اتمام کارم ساعتی را نزد او می رفتم و از نصایح و صحبت هایش استفاده می کردم. روزی مشغول کار بودم که پسر همسایه مان سراسیمه آمد و گفت که پدرم حال خوبی ندارد.
به سرعت به خانه رفتم و بر سر بالین پدر حاضر شدم. مادر و برادرم هم گریان و ناراحت نشسته بودند.
پدرم از من خواست که نزدیک تر بروم. گوشم را نزدیک دهانش بردم تا صدای او را بشنوم. گفت میرزا صالح تاجر معروف شهر سر می رسد و کارهای کفن و دفن مرا انجام می دهد. مانع او نشو و سپس دار فانی را وداع گفت. ناگهان در به صدا درآمد.
به مادرم گفتم که میرزا صالح است. او آمد و گریان بر سر بالین پدرم نشست. از من خواست تا بروم و از صندوقچه ی مخصوص وسایل شخصی پدر که در آن 8 تومان پول هست، بیاورم. من که مبهوت از مرگ پدر و سَر در گُم از ارتباط میرزا صالح با پدر بودم، کاری را که گفته بود انجام دادم. مراسم تدفین پدر انجام شد. زمانی که میرزا صالح قصد عزیمت کرد، من از او خواستم تا قبل از رفتنش جریان ارتباط خود با پدر را برایم شرح دهد.
او از من خواست تا بعداً به مغازه اش در بازار بزرگ اصفهان بروم. روز چهارم بعد از انجام مراسم ختم به بازار رفتم و با میرزا صالح ملاقات نمودم.
میرزا صالح بعد از همدردی و تسلای روحی به من، شروع کرد به شرح ما وقع. او گفت؛ چند ماه پیش قصد رفتن به حج نمودم، در اوایل سفر، چمدانم را گم کردم. هرچه پول داشتم در آن چمدان بود. مستاصل شده بودم. نه می توانستم بازگردم نه پولی برای ادامه ی سفر داشتم.
حتی مقدارپولی هم که برای خرید یک قرص نان باشد را نداشتم. به هم کاروانی هایم هم نمی توانستم رو بیندازم. شدیداً درمانده شده بودم.
از کاروان جدا شدم و پریشان حال به اینکه چه باید بکنم، می اندیشیدم. به هر زحمتی بود، خود را به نجف رسانده و بعد به سوی مسجد کوفه حرکت کردم.
ناگهان در راه، سواری را دیدم که به من نزدیک می شود. بسیار زیبا رو بود. گویی آفتابی بود در زمین. سوار مرا به اسم صدا کرد و علت پریشان حالیم را پرسید.
آنقدر ناراحت بودم که حتی از اینکه نام مرا از کجا می داند متعجب نشدم. بعد از اصرار وی، آنچه پیش آمده بود را شرح دادم.
او نیز پدر تو را صدا کرد. پدرت از گوشه ای از آن بیابان، نمایان شد. سوار از او خواستند که چمدانم را به من برساند و مرا به حج ببرد و بعد از اتمام مراسم به اصفهان بازگرداند. پدرتو نیز چنین کرد. باهم راه افتادیم. فردای آن روز پدرت با من در جایی قرار گذاشت و رفت و پس از بازگشت، چمدانم را به دست من رساند در حالی که تمام وسایلم سر جایشان بود. سپس مرا به حج برد و از من خواست تا بعد از پایان مراسم در جایی که تعیین کرده بود منتظرش بمانم تا بیاید.
همین کار را کردم. پس از اتمام مراسم او مرا به اصفهان رسانید و خداحافظی کرد و رفت. زمانی که طبق سنت دیرینه، دوستان و آشنایان برای دیدن من آمده بودند، یکی از آن روزها پدر تو نیز به دیدنم آمد و به من گفت؛ من یک ماه دیگر بیشتر زنده نیستم. شما مامور کفن و دفن من هستی.
در فلان روز و فلان ساعت به منزل ما بیا. 8 تومان پول در صندوقچه دارم، آن ها را بگیر و مراسم کفن و دفن مرا انجام بده و برو.
من و میرزا صالح در آغوش یکدیگر شروع به گریستن نمودیم و من یاد آن زمانی افتادم که آرزو می کردم تنها و تنها یک بار پرده از کرامت پدر برداشته شود و سرّ یکی از معنویت های پدر آشکار گردد.
منابع:
این داستان در کتاب عبقری الحسان آمده که از مرحوم جمال الدین اصفهانی نقل شده است.

|
تاریخ درج: 30/10/1392 | کد مطلب: 15 | تعداد نظرات: 1 | تعداد بازدید: 2709