شب قدر
به نام خداوند همه مِهر مِهر وَرز
شب قدر
بارهاگفته اند و شنیده ایم که قدر، تنها یک شب است میان هزاران شب و یا شبی به وسعت هزاران شب...
و بازگفته اند و شنیده ایم که قدر شبی است که روح، اعظم فرشتگان به اذن پروردگار بر زمین می آید تا مقدرات هرکس را به خدمت امام زمانش برند و به امضای او رسانند.
پس تو نیز یکی هستی به وسعت هزاران کس...
و باز گفته اند که غایب نیستی و خاک بر دهانم که غایب حقیقی ماییم و تو همیشه بوده ای؛ پیداتر از هر پیدایی...
و قدر حقیقی تویی، تو که هیچ وقت قَدرت را نشناختیم...
وقتی به یاد این جمله می افتم که گفتی:
« شیعیان ما به اندازه ی آب خوردنی ما را نمی خواهند وگرنه ظهور تعجیل می شد. »
بغضی نهفته گلویم را می فشارد...
راست می گفتی؛ همیشه دلیلی به جز تو برای خواستن تو هست...
آن قدر بت ساخته ایم که قاب تصویر شکسته ی تو در لابه لای برگ های خاکستری کبر و منیّت گم شده است...
کاش ظهور تو را در دور دست نمی دیدیم...
همیشه گفته ام که جمعه می آیی، اما اگر تنها یک جمعه آمدنت را باور داشتم...
دلم سربه هوا تر از آن است که شبی، ساعتی یا دقایقی باتو خلوت کند و برایت دعاکند ...
دیگر به نبودنت عادت کرده ایم...
این جا خانه ی توست و تو در آن، از خاطره ها محو گشته ای...
آری؛ این همان غربت خانگی است...
گه گاهی هم که به یادت می افتیم اما فردا، روز از نو، پی کار خود رفته و در روزمرگی خودمان غوطه ور می شویم و دوباره اسمت را همچو قرآنی که روی طاقچه خاک می خورد می بوسیم وکنار می گذاریم تا گرفتاری بعدی...
راستی؛ روز آمدنت، عقربه های ساعت من کدام عدد را نشان می دهند؟!
نکند ساعتم در خواب غفلت بماند و عقب بمانم از قافله ات؟؟
پیشتر ها، شب های جمعه را تا صبح به ندبه می رساندم، اما حالا چه شده است مرا؟
تقصیر که بود؟ من یا تو؟
این من بودم که پا از خانه ی ولای تو بیرون نهادم به امید خرابه...
این من بودم که تلّی از ویرانگی بر سر خویش بنا کردم...
این من بودم...
و حال چشم گشودم و دیدم کارم دارد به جای باریکِ ترک تو می کشد...
این من بودم که بریدم وتو حق داری اگر رهایم کنی...
اما انگار نجوای تو از هیاهوی بوران حرف دیگری دارد می گوید:
«می دانم موریانه ی تردید چه بر سر کلبه ی سرسپردگی ات آورده، خبردارم که زلال دلبستگی ات به من را گل آلوده کرده ای.»
می گویی و من تصویر نامردی های خودم را می بینم و از شرم، تاب نگاه که هیچ؛ حتی توان ایستادن ندارم...
و باز می گویی:
«بیا برای یک بار هم که شده، دلت را به دریای بی کرانه ی من بزن و همه ی آن چه تاکنون کرده ای را کناری بگذار و از ژرفای ضمیرت مرا بخوان، تا ببینی که همان دم می توانی تا بلندای کوهساران اوج بگیری.»
زبانم لال گشته و توان لب گشودن ندارم که تو باز دستم را می گیری و می گویی بخوان و حرف های سجّاد سجاده های عشق را نشانم می دهی ومی گویی:
بگو: «اَدْعُوكَ يا سَيِّدي بِلِسانٍ قَدْ اَخْرَسَهُ ذَنْبُهُ، رَبِّ اُناجيكَ بِقَلْبٍ قَدْ اَوْبَقَهُ جُرْمُهُ، اَدْعوُكَ يا رَبِّ راهِباً راعِباً، راجِياً خائِفاً»
وبه من یاد می دهی اقرار کنم به خطایم وکاسه ی گدایی به در خانه ی توبه ی رحمان برم و من، گویا جرقه ای در ذهنم روشن می شود که اگر این رمضان هم بگذرد و من همچنان در خواب غفلت و دوری از تو بمانم که در زمره ی زیانکارانم...
و به یاد می آورم تمام امیدم به رمضانی بود که گذشت و به شب قدرش...
و باز به یاد می آورم کلام رسول مهر را که صلوات خدا بر اوباد «که اگر این شب را درک کردی ازخدای کریم عافیت بخواه »
و عافیت قطعا معنایی فراتر از سلامتی جسم دارد.
عافیت از درک نکردن حضور تو و از این همه عقیده ی باطل و خرافی که هر روز به نام دین، باب مکتب جدیدی را می گشایند و مردم عطشان حقیقت را با سراب های خیالی، تشنه تر می کنند.
عافیت از دور شدن و رها گشتن از تو...
عافیت از ماَنوس شدن با غیر تو وقت تنگ است، وضو می گیرم، رو به سمت آسمان. در این حضور بی کسی، انگار چیزی مثل اشک، مثل قطره های حسرت برگونه هایم می ریزد...
آقا امشب نه این که شام غریبان گرفته ام بلکه به یمن آمدنت جان گرفته ام تازه به حرف های غریبت رسیده ام فهمیده ام که خوب، تو را بد شنیده ام هنوز دستان خالی ام شرمسارند. قرآن را باز می کنم. قرآنی که هر آیه از آن در این ماه، ختم تمام آیه های دیگر است.
اَللّهُمَّ اِنّی اَسئَلُکَ بِکِتابِکَ المُنزَلِ وَ ما فِیهِ درمقابل دیدگانی که گناه کورش کرده می گیرم وَ فِیهِ اسمُکَ الاَکبَرُ وَ اَسمائُکَ الحُسنی آمده ام از زندان گناه و نفس برهانی ام اَن تَجعَلَنی مِن عُتَقائِکَ مِنَ النّارِ و برهانی از آتشم مولای من؛ آمده ام با دست هایی که آماده ی وفای به عهد اند...
هستی ام، زندگی ام، عشیره ام، همه فدای یک نگاه تو...
بیا و بگیر دست های خالی ام که سوی توست...
و تو نام حسین را بر لبانم جاری می سازی و نمی دانم چرا این نام دل را می لرزاند و چه رازی است در حزن این نام که حتی «آدم»، وقتی به این پنجمین اسم رسید، تاب نیاورد وگریست و خدای رحیم او را آمرزید...
و من به یاد لب های تشنه ی جد غریبت، که صبح وشام در سوگش خون می گریی، از سویدای دل می گویم:
«یا رَبَّ الحُسَینِ، بِحَقِّ الحُسَینِ، اِشفِ صَدرَ الحُسَینِ، بِظُهُورِ الحُجَّةِ»
و ناگاه صدایی در گوشم زمزمه می کند که بخوان این دعا را در سراسر امشب که تو نیز در زمره ی یاران حسین قرار گیری و می خوانم و با او همراه می شوم:
اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبآئِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً.

|
تاریخ درج: 16/04/1393 | کد مطلب: 19 | تعداد نظرات: 0 | تعداد بازدید: 2581