مناسبت
به نام خداوند همه مِهر مِهر وَرز
حافظ خون پیام شهدای ره دین لب گویای من و دیده ی خونبار من است
داغ یک دشت شهید و غم یک دشت اسیر این همه بار گران بر تن بیمار من است
سید رضا موید
مکتب عاشوراست و هزار درس نخوانده ، هرگوشه و هر ورقش قصه ای است که دل سنگ را می لرزاند و راهی برای تامل و تفکر پیش رویمان می گشاید و در میان این همه درد و عشق ، در میان این همه از جان گذشتگی و ایثار، در میعادگاه خون و شهادت ، در میان اشک کودکان سیلی خورده و سرهای بر نیزه شده قصه ی امام سجاد علیه السلام خود داستان دیگری است که باید جداگانه نوشت.
جوان بیست و سه ساله ی حسین بن علی علیه السلام در ظهر عاشورا تنی تب دار و بیمار داشت. ضعف چنان بر بدن قوی و سالم او غلبه کرد که همگان را به تعجب وا داشت که هیچ کس جز پدر بر راز حکمت خداوند آگاه نبود.
در گرمای کربلا در آتش تب می سوخت. صدای گریه و مویه ی زنان را می شنید، صدای سم اسبان، هلهله ی کفار و تنها دعا می کرد .
به خاطر می آورد که سایه ی مهربان برادر بزرگترش علی اکبر بر چهره اش افتاد صورت زیبای برادر از اشک نمناک بود که نمی خواست سجاد علیه السلام بفهمد که این دیدار آخرین است.
امام سجاد علیه اسلام می خواستند جلوی پای برادر بیاستند می خواستند رخصت بخواهند که قبل از ایشان به میدان روند که ضعف او را از پای در آورد و نفهمید که چگونه برادر بزرگترش به میدان کارزار شتافت و چگونه شبیه ترین مردم به رسول خدا کشته شد.
زمانی که پدر و مولایش امام حسین علیه السلام برای وداع به خیمه گاه آمد مشتاقانه صورت پدر را می کاوید ولی حسین علیه السلام چشمانش را از او برگرفت چرا که طاقت دیدن لب های ترک خورده ی فرزند را نداشت.
امام حسین علیه السلام از خیمه خارج شدند و به میدان جنگ شتافتند صدایشان در دشت نینوا پیچید « آیا کسی هست که از حرم رسول خدا صلوات الله علیه دفاع نماید.»

صدای گریه ی بانوان حرم بلند شد. دیگر جای نشستن نبود امامش او را به یاری طلبیده بود. تن تب دار خویش را بلند کرد تکیه بر شمشیر، خود را به در خیمه گاه کشید.
ام کلثوم سلام الله علیها روی برگرداند و برادر رنگ پریده ی خویش را در آستانه ی فرو افتادن دید و ناله ای از ته دل زد و حسین علیه السلام را متوجه خیمه گاه کرد امام رو به زنان حرم فریاد زد که او را نگه دارید تا زمین از نسل آل محمد خالی نماند.(1)
و تو چه میدانی بر سجاد علیه السلام چه گذشت که ایشان گرچه در کنج چادر بود ولی می دید که آن ملعون چگونه بر سینه ی پدر نشسته و حق را سر می برد؟ و تو چه می دانی سجاد علیه السلام چه کشید زمانی که ناله ی زنان حرم و گریه ی کودکان هراسان را می شنید و نمی توانست به یاریشان بشتابد؟
از خدا بی خبران دست هایش را بستند و بر شتری برهنه سوارش کردند بر تن رنجورش زنجیر نهادند و پاهای مبارکش را بر شکم شتر بستند.(2)
اطرافش کابوسی در جریان بود که به کابوس هیچ تب دیده ای شبیه نبود. در میان اسیران و سرهای بر نیزه ی عزیزانش می بردندش و تن رنجورش تحمل می کرد و قامت بلندش ایستاده تر از هر زمانی بود که حالا او حجت خداوند بر زمین بود.
وتو چه می دانی تنها امید یک جماعت ولی در زنجیر بودن چه دردی دارد؟ و تو چه می دانی تنها مرد کاروان (3) بودن یعنی چه؟
منابع:
(1)سوگنامه آل محمد –محمدی اشتهاردی صفحه333
(2)امالی شیخ طوسی جلد یک
(3)ریاض القدس بحدائق الانس جلد دوم

|
تاریخ درج: 04/08/1393 | کد مطلب: 9 | تعداد نظرات: 0 | تعداد بازدید: 2583