معرفی علما و اصحاب
به نام خداوند همه مِهر مِهر وَرز
امتحانی دیگر
قاصد سوار بر اسب به سمت کوفه می تاخت . یک نفس از ثغور ری تاخته بود تا هرچه زودتر پیغام پسری در بند را به پدرش برساند.
ماجرا از این قرار بود که شخصی بنام عمر در حوالی ری اسیر سپاه دیلم شده بود. عمر از جنگجویان عرب و پسر بشر (بشیر) بن عمرو حضرمی بود .
عمر و خانواده اش در جنگاوری معروف بودند ولی در ری سپاه دیلم بر آنان پیروز شده بود و عمر به اسارت در آمده بود و برای آزادی اش فدیه مقرر کرده بودند. عمر قاصدی را به سمت کوفه فرستاد و به او گفت:
« به کوفه که رسیدی خودت را به پدرم برسان . پدرم وقتی خبر اسارت من را بشنود به سرعت برای آزادی ام به این جا می آید.»
قاصد در نزدیکی کوفه شنید که بشر برای پیوستن به کاروان حسین علیه السّلام به سمت کربلا رفته است . او سراسیمه راه کج کرد و خود را به کربلا رسانید.
قاصد نمی دانست که در چه زمانی و به چه مکان مقدسی وارد شده است . شب، شب عاشورا بود و لحظه، لحظه ی امتحان .
یاران بر گرد امام حسین علیه السّلام جمع شده بودند تا با ایشان پیمان ببندند که تا آخرین قطره ی خونشان در کنارش خواهند بود.
شب عاشورا قاصدی پرده ی خیمه را کنار زد و با خبر خود شب تاریک بشر را تیره تر کرد. گویی خدا قصد داشت در آن میدان امتحان، بشر را به شیوه ای دیگر نیز بیازماید.

بشر خبر اسارت پسر را شنید و اندیشیدنش لحظه ای بیش طول نکشید:« خدایا از من چه می خواهی؟ در خیمه ی حسین علیه السّلام خبر اسارت پسر بر من می دهی که چه کنم؟ برای آزاد کردن پسر خودم بروم؟ زنده بودن من و تمام پسرانم لحظه ای ارزش دارد که پسر رسول خدا علیهما السّلام را در این گرفتاری و میان این همه دشمن نبینم. بگذار پسرم در اسارت بماند . خدا را سپاس که فردا در راه حسین علیه السّلام کشته می شوم و درد اسیری فرزند را تحمل نمی کنم.(1)
خبر را دیگران به گوش امام حسین علیه السّلام رساندند. حضرت حسین علیه السّلام امام است و از مادر برای اصحاب دلسوز تر.
فردای عاشورا و غم تنهایی را فراموش کرد و بشر را فرا خوانده و فرمودند:
«بشر تو برگرد و به سوی ری برو . ازجهت بیعت من آسوده باش ، تو از بیعت من آزادی.پس برو و برای رهایی پسرت بکوش.»
بشر خاموش ماند مگر می توان بر روی امر آقای خود سخنی گفت از طرفی مگر می توان امام علیه السلام را در آن میان تنها گذاشت.
پس به گریه افتاد و نه با آوای سرپیچی بلکه با التماس به پای امامش افتاد و نالید:
« یا اباعبدالله علیه السلام به من رحم کن . مرا از کنار خود مران . افتخار شهادت در کنارت را از من بنده ی ناچیز دریغ مکن. از تو جدا شوم و بعد خبر تو را از قافله های عبوری بگیرم؟ یا اباعبدالله علیه السلام کشته شدن خود در بیابان به وسیله درندگان را ترجیح می دهم.»(2)
امام دست ها را به سوی آسمان بلند کردند، شاید برای بشر و شاید برای تشکر از خداوند برای داشتن اصحابی چنین باوفا.
پس به دستور امام علیه السلام، قاصد و محمد پسر کوچک بشر همراه با پنج طاقه برد یمانی که امام به عنوان فدیه به او داده بودند به سمت ری روان شدند.
محمد با اشک به سوی برادر می رفت و نامه ی بشر را با خود می برد:
« فرزند نامی من . من از محبت تو چیزی کم نداشتم و زندگی بعد از اسارت تو را آنی نمی خواهم. ولی دلم پایبند مهمان عزیزی بود، اگر به سراغت می آمدم و حسین علیه السلام و خانواده اش را در این صحرا تنها می گذاشتم تو خود مرا ملامت می کردی. پسرم این پارچه ها را امام عزیزی برایت فرستاده است که خود می داند فردا غروب را نخواهد دید . به خودت و مرگ پدرت افتخار کن .»(3)
السّلام علی بشربن عمرو الحضرمی
منابع:
(1)ابصار الغین فی انصار الحسین
(2)مقتل الحسین ابو مخنف
(3)تارخ مدینه دمشق
(4)عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن نوشته ی حاج میرزا خلیل کمره ای

|
تاریخ درج: 29/08/1393 | کد مطلب: 1 | تعداد نظرات: 0 | تعداد بازدید: 2190