آن روز که آتش گرفتم!
به نام خداوند همه مِهر مِهر وَرز
روزی که آتش گرفتم!
چه روزهای خوشی بود...
آن روزهایی که پیغمبر صلّی الله علیه وآله روبرویم می ایستاد و من قد و بالای نازنینش را تماشا می کردم. آن وقت که من، دستان پیغمبر صلّی الله علیه وآله را از نزدیک لمس می کردم، وقتی که برای خبر کردن اهل خانه از آمدنشان با دستان پرمهر به من می زدند.
آن لحظه که پیغمبر صلّی الله علیه وآله رو به من، به اهل خانه سلام می داد و اجازه ورود می خواست.
چه قدر دلم می خواست با تمام وجود، من هم جواب سلامشان را بدهم.
همه ی دلخوشی من در دنیا همین بود که من، درب خانه ی اهل بیت پیغمبرم و پاسبان بیت و حریم ایشان.
اما چه قدر آن روزها زود گذشت...
ازهمان روز که پیغمبر صلّی الله علیه وآله از دنیا رفت، انگار به دلم افتاد که دیگر هیچ وقت خوشی به این خانه و خانواده بر نمی گردد.
انگار با دفن پیغمبر صلّی الله علیه وآله، حرمت این خانه و اهلش هم زیر خاک رفت و مدفون شد.
یادم میاد هنوز چند روز بیشتر از وفات پیغمبر صلّی الله علیه وآله نگذشته بود.
از دور صدای قدمهایشان را می شنیدم، هنوز نیامده لرزه بر تنم افتاده بود.
انگار لشکری برای جنگیدن به طرف این خانه می آمد، چند قدم بیشتر فاصله نداشتند.
وقتی رسیدند چهره هاشان رنگ از رخ من پرانده بود چه برسد از بچه های داخل خانه.
از طرفی تماشاگر این جماعت حرمت شکن بودم و از طرفی نظاره گر اضطرار اهل بیت پیغمبر علیهم السّلام. یک دفعه یکی با دستاش آن چنان به من کوفت که نزدیک بود از جا کنده بشم، اما تمام توانم را به کار گرفتم تا مبادا دست این مزدورها به اهل خانه برسد.
فریادی بلند شد: «یا علی از خانه خارج شو و برای بیعت با ما روانه مسجد شو. »
همان وقت بود که بانوی خانه از پشت من لب باز کرد و گفت:
هر آینه از خانه خارج نمی شویم و تا زمانی که من زنده ام دست کسی بر پسرعمّم علیّ ابن ابیطالب نخواهد رسید.
از صدایش دلم آرام گرفت و جانی دوباره گرفتم.
انگار پیغمبر صلّی الله علیه و آله سخن می گفت با همان لحن استوار و با صلابت.
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که پسر خطّاب وارد کوچه ی بنی هاشم شد. رو به رویم ایستاد با لحنی تند و غضب آلود گفت:
« قسم به آن کس که جان عمر در دست اوست باید خارج شوید و الا خانه را با اهلش به آتش می کشم. »(1)
دوباره صدای بانوی من بلند شد: « ای پسر خطّاب، آیا تو را در حال آتش زدن خانه ام می بینم؟ »
عمر گفت : « آری و آن چنان به این عمل مُصرّ و محکم هستم چنان که پدرت بر دینی که آورده بود محکم بود» (2)
و سپس دستور داد هیزم حاضر کنند.
باورم نمی شد این همان خانه ای بود که پیغمبر صلّی الله علیه وآله برای ورود به آن، از اهل خانه اجازه می گرفت...
حالا این از خدا بی خبرها اهل خانه را تهدید به آتش زدن می کنند.
تمام ترس من از این بود که نکند برای بانویم زهرا سلام الله علیها که در پشت من ایستاده بودند اتفاقی بیافتد. زیرا میدانستم ایشان باردار هستند.
انگار این جماعت پست، حرمت شکنی را از حد گذرانده اند. واقعا می خواهند خانه را آتش بزنند.
نه نه! دست نگه دارید:
این خانه خانه ی زهراست چرا آتش می زنید
سجده گاه آل طه ست چرا آتش می زنید
یک دفعه سر تا پایم آتش گرفت، آن چه من را می سوزاند، مظلومیت این خانواده بود، آن ها اهل بیت پیغمبر علیهم السّلام بودند.
حاضر بودم تمام وجودم بسوزد و خاکستر شود اما این حرامیان به خانه راه پیدا نکنند.

اما ناگهان پسر خطّاب آن چنان با پایش بر من کوباندکه عنان از کف داده و شکستم!
آن لحظه آرزو کردم کاش هیچ گاه« در » نبودم، چرا که باآن ضربه، بانوی من فرزندش را سقط کرد. هنوز طنین صدایش در گوشم پیچیده که فریاد زد:
«اسماء به دادم برس محسنم سقط گشت. »
وحشیانه به خانه هجوم آوردند.پسر خطّاب به زور، مولایم علی علیه السّلام را بلند کرد و به خارج خانه کشانید و ریسمان بر گردن مولایم انداخت و کشان کشان او را به سوی مسجد برای بیعت برد.(3)
آن لحظه، أمیرالمؤمنین علیه السّلام رو به قبر پیغمبر صلّی الله علیه وآله کرد وفرمود: « اِنَّ القَومَ استَضعَفونی وَ کادوا یَقتُلونَنی »(4)
هنوز در آتش شرم می سوختم چرا که وظیفه ی پاسداریم را به خوبی انجام نداده بودم . دیگر چگونه می توانستم با بانویم رو برو شوم می دیدم که مولایم علی علیه السلام را می برند و فاطمه و کودکانش در کوچه های مدینه به دنبالش می روند.
از این پس چگونه می توانستم با بانویم روبرو شوم وقتی پهلویش از ضربت من کبود شد؟کاش همان موقع آتش تمام وجودم را می سوزاند و خاکستر می شدم.
به خود آمدم نسیم آهسته گدازه های آتش را از من دور می کرد گفتم:« رهایم کن بگذار در آتش شرم خاکستر شوم.»
نسیم با بغض مرا پاسخ داد:
« ای در خود را ملامت نکن تو سپر بلای فاطمه سلام الله علیها شدی و آتش گرفتی من دیدم که چگونه این سنگ دلان در کوچه های بی حفاظ بر صورت دختر پیامبر سیلی زدند. ای در بگذار به تو مژده ای دهم تا آتش سینه ات اندکی سرد شود. روزی فرزند فاطمه سلام الله علیها خواهد آمد و انتقام پهلوی شکسته ی مادر را خواهد گرفتو آن روز تو شاهد مظلومیت این خاندان خواهی بود پس آرام گیر و صبر پیشه کن.»
نور امید بر دلم تابیدن گرفت وجانی دوباره گرفتم. من نیز منتظر آمدن اویم و این نغمه را زمزمه می کنم:
خیز و با نغمه ی مادر مادر روی کن برحرم پیغمبر
از دل خاک درآر آن دو نفر به درآر و بگو با سوز جگر
که شما از چه به هم پیوستید پهلوی مادر ما بشکستید؟
منابع:
1- ابن قتیبه کتاب الامامة والسیاسة ج1ص12 چاپ سوم مصر
2- بلاذری کتاب انساب الاشراف ج1ص586تحت عنوان امر السقیفه
3-ابن قتیبه کتابالامامه والسیاسه جلد 1 صفحه 13
4-سوره ی اعراف آیه 150

|
تاریخ درج: 29/11/1393 | کد مطلب: 15 | تعداد نظرات: 0 | تعداد بازدید: 3211