مقاله ی مناسبتی
به نام خداوند همه مِهر مِهروَرز
امروز روز میلادتان است آقا جان و من جامانده از فردوس برینتان میخواهم عاشقانه چشمانم را ببندم و کبوتر دلم را همچون کبوترهای صحن و سرایتان به سوی گنبد طلا پرواز دهم تا شاید مرهمی شود بر این قلب بی تاب من.
..........
آهسته آهسته قدم بر میدارم و از سر ادب سر به زیر افکنده و شرمسار و خجل از هر آنچه که با خود آوردهام. چشمانم که به باب الرضا منور میشود اندکی میایستم.
آخر چگونه میتوانم با این کوله بار عصیان، قدم در بهشت برین گذارم؟ چگونه میتوانم با این قلب زنگار گرفته از طغیان نفس، بابِ بیتِ ولایت را بکوبم؟ اما میدانم که هرگز درِ این آستان به رویم بسته نخواهد شد; چرا که گوهری گرانبها همراه من و در میان کوله بارم است. پس باز حرکت میکنم و باب الرضا را پشت سر گذاشته و قدمهایم را در صحن رضوی سکنی میدهم. آخر باید اذن دخول بخوانم، باید اذنم دهند، نگاهم کنند، تا بتوانم قدمهای آلودهام را روانه فردوس کنم.
به راستی که اگر نگاهم نمیکردند و اگر اذنی نبود اکنون من اینجا در بهشت چه میکردم؟ اینجاست که فراز زیارت جامعه برایم اشکار میشود: عَادَتُكُمُ الْإِحْسَانُ وَ سَجِيَّتُكُمُ الْكَرَمُ
اذن دخول را خوانده، کفشهایم را همچون حُر بر دوش افکنده راهی صحن آزادی میشوم، آخر به ما گفتهاند که این صحن پایین پای امام است و من نیز از بهر پابوسی آمدهام.
از آنجا به صحن انقلاب میروم. گرچه از شرم باید سر به زیر افکنم اما نمیتوانم حتی ثانیهای چشمان گنه کارم را از گنبد طلائیاش محروم کنم.
نمیتوانم از پرواز عاشقانه کبوتران بگذرم. نمیتوانم لحظهای چشمانم را بر این صحن آذین بسته شده از برای ولادت حضرت خورشید ببندم. نمیتوانم عطر آب زلال سقاخانه را استشمام کنم و دم فرو بندم. به خدا قسم که نمیتوانم. اینک من رو به ضریح، پشت به سقاخانه، زیر ایوان طلا آرام آرام قدم بر میدارم.
لحظهی موعود فرا رسیده و چشمانم دوخته شده به پنجرههای ضریح شاهنشه ولایت. زانوان لرزانم و اشکهای جاریم حکایت از عشق دارد. حکایت از عشقی بی انتها، عشقی بی ریا به ساحت قدس فرزند طه. اینک آسمان نیز همره من گشته است و قطره قطره میبارد در این دیار عشق. زمان آن رسیده است که گوهر خود را پیش کش حضرت کنم تا شاید ابر رحمتش بیش از پیش بر قلبم سایه افکند و آن دُر گرانقدر چه میتواند باشد جز حب مادرش، فاطمه زهرا سلام اله علیها؟
آخر مگر میشود نام فاطمه سلام الله علیها باشد و نگاه پر مهر امام رئوف علیه السّلام نباشد؟ اخر مگر میشود محب زهرا باشم و از درگاه ولایت رانده شوم؟ به راستی که اگر نام مادر به میان آید کوهی را به کاهی ببخشایند.

پس اینک سخن دل بر زبان جاری میسازم و میگویم:
"آهویی گم کرده راهم یا رضا
غرقهی بحر گناهم یا رضا جان
روسیاهم روسیاهم یا رضا
بی پناهم بی پناهم یا رضا جان
آمدم بر درگهتای شاه طوس
مهربان یار رئوف
آفتاب بی غروب
روشنی هر نگاه
ای پناه،ای غریب آشنا، بارش مهر خدا
شمسی و مهرت چو ماه
یا رضا گاهی نگاهی
ای مهر هشتم سر نهادم بر در تو
آمدم شکرت خدایا
بر نخیزم از ره تو تا مرا با خود بری تو
ای تو مقصدای تو مقصود
با توام من در دو دنیا
هر رواقت چون بهشت و درگه تو عرش اعلی
از مهر خود دورم مکن بی تاب و رنجورم مکن
به مادرت زهرا
ای امامم یاریام کن راهیم کن تا خدا
من غریبم بی شکیبم یا رضا جان
امام ضامن آهویی گم کرده راهم یا رضا
غرق یه بهر گناهم یا رضا جان
روسیاهم روسیاهم یا رضا
بی پناهم بی پناهم یا رضا جان
بی تو عمرم شد تباه و شد هدر
هیچ و پوچ و بی ثمر
دست تسلیمم به سر آمدم بر درگه تو
سر به پیش و شرمسار از هر چه شر
دیدگان ترسان و تر کردهام از خود سفر
آمدم بر درگه تو
تو رئوفی گوئیم سر را میفکن پرگشایم چون کبوتر
گوئیم از ره رسیدی بال بگشا بال گستر
مینوازی با نگاهی شوییام قوئی به کوثر
من که هم مسکین یتیمی تو کهای فرزند حیدر
چونان گدا پشت درم پاکم کن و داخل برم
مرا خدایی کن
ای امامم یاریام کن راهیام کن تا خدا
من غریبم بی شکیبم یا رضا جان"

|
تاریخ درج: 16/05/1396 | کد مطلب: 1 | تعداد نظرات: 0 | تعداد بازدید: 657