مقاله مناسبتی
به نام خداوند همه مِهر مِهروَرز
از همان زمان که پرچم های عزا برافراشته می گردد و علم ها آماده و تکیه ها زده می شود و شهرمان به اذن مادرت رخت عزا بر تن می کند، نوای دلدادگی "باز این چه شورش است که در خلق عالم است" بر لب هایمان جاری می شود تا اذن زهرا سلام الله علیها امضا گردد. پس از آن که اذن داده می شود به سرزنان فریاد می زنیم: "فریاد یا محمدا زینب رسید به کربلا". با روز سوم سوز دلمان با نام "رقیه" سلام الله علیها بیشتر می شود.
روضه ی نوگلان مجتبی علیه السلام که به گوش می رسد نوحه هایمان راهی مدینه می شود. از روز هفتم همراه رباب، پریشان عطش علی اصغر می شویم و یک صدا با مادرش ناله می زنیم "ببینید ببینید گلم رنگ ندارد اگر آمده میدان سر جنگ ندارد". روز هشتم که می شود دیگر تاب و توانمان ربوده می گردد.
ناله ها بلند گشته و نوحه ها از عمق جان بر می خیزد. عده ای لطمه زنان می خوانند: "جوانان بنی هاشم بیاید علی را بر در خیمه رسانید". آن طرف تر گروهی با نوای" ای اهل حرم میر و علمدار نیامد" عزای سقای حسین را بر پا می دارند وگروهی دیگر هروله کنان بانگ میزنند: "امشبی را شه دین در حرمش مهمان است مکن ای صبح طلوع". دسته های عزاداری، زنجیر زنان از برای تسکین قلب قطب عالم امکان مهدی صاحب الزمان علیه السلام در کوچه و خیابان فریاد می زنند: "این الطالب بدم المقتول بکربلا"؟ از عمق جان در ظهر عاشورا منتقم را می خوانیم تا شمشیر در غلاف را بکشد و ظلم را در هم شکند.
عاشورا که به پایان می رسد دل هایمان روانه ی خیمه های نیم سوخته می گردد و آرام آرام بر زبان هایمان نوای "امان از دل زینب" جاری می شود.

عصر عاشورا که می گذرد تمام هم و غم مان می شود "اربعین". آخر به ما گفته اند که "اربعین"، کربلا حال و هوای دیگری دارد. کاروان خسته ی عقیله بنی هاشم پس از چهل منزل باز به نقطه آغاز قیام نور می رسد. "اربعین" که می آید زینب بار دگر کوله بار بر زمین می افکند اما دیگر آغوش برادری نیست که به استقبالش رود بلکه این اوست که مزار برادر را به آغوش می کشد. در اربعین، زینب خسته جان اما قهرمان، به کربلا باز می گردد و سفره ی دل از برای آن چراغ محفل خود می گشاید: برادرم، نور دیده ام، چشمان خود را باز کن. مرا نگاه کن که پس از چهل منزل دوباره به سوی تو آمده ام. ای جانان من از آن عصر خونین که برنیزه ها طلوع کردی تا کوفه و شام و دروازه ساعات، چه ها که بر من نگذشت. می دانم که میدانی. آخر تو را می دیدم که همچون همیشه قافله سالار بودی. عصر روز یازدهم را به خاطر داری؟ من همان بانویی بودم که پدر از برای ورود من به مسجد جدمان تمام مسجد را تاریک می کرد تا مبادا نگاه شومی بر من افتد اما روزگار با ما چه کرد که عصر یازدهم در میان نگاه نامحرمان پا در اشتر بی جهاز گذاشتم. آن هنگام که خیمه ها در آتش کینه بنی امیه سوخت.
مدینه جلوی چشمانم ظاهر گشت و ناله ی مادر در گوشم طنین افکند. خوب به خاطر دارم که واپسین لحظاتی که مادرمان در میانمان بود سفارش تو را بر من نمود. بهار من از همان لحظه ای که خزان شدی، خواهرت تکیه گاه کودکان شد و امامت را استوار گرداند. هر جا که آن قوم شیطان صفت به نوگلان باغ تو هجوم می آوردند خود را سپر بلای آنان می کردم. هرجا که آتشی دامان کودکی را می سوزاند با گوشه ای از چادر نیم سوخته ام شعله هایش را فرو می کشاندم.
هر جا که ترس و واهمه بر کودکان غلبه می نمود آغوش خود را پناهگاهشان می کردم. زینب پناه تمام دختران گردید اما، یگانه دخت کوچکت از آغوشم پر کشید و من نتوانستم مانع پرواز او شوم. حسین جانم! با آنکه من در مجلس یزید لعنت الله علیه قدم نهادم، با آنکه ما را با نام برده در محله یهودیان چرخاندند، با آنکه حرمت شکستند اما من، با خطبه ی خود کاخ ظلم را رسوا نمودم. آن لحظه ای که با طنین پدر خطبه خواندم نگاه غرور آفرین تو را در چشمانت دیدم که چگونه مرا تحسین می کردی. در تمام این سفر نگاه خدا و نگاه تو بود که تمام مصائب را بر من اسان نمود و من چیزی جز زیبایی نظاره نکردم.

|
تاریخ درج: 10/08/1396 | کد مطلب: 8 | تعداد نظرات: 0 | تعداد بازدید: 1434