به نام خداوند همه مِهر مِهر وَرز
دستان پدر
بعد از فارغ التحصیل شدن، برای استخدام، به یک شرکت بسیار معروف و بزرگ رفت. در مصاحبه ی اول پذیرفته شد و باید برای مصاحبه ی اصلی، پیش رئیس شرکت می رفت. ممتاز بودن او در دانشگاه و مدرک تحصیلی که داشت باعث شده بود که مرد جوان با اطمینان وارد اتاق رئیس شود.
مدیر عامل از او پرسید: در دانشگاه های خوبی درس خوانده ای، آن هم با نمرات عالی! آیا از بورس آموزشی استفاده کرده ای؟
مرد جوان پاسخ داد: نه!
رئیس ادامه داد: پس باید خانواده ی متمولی داشته باشی که توانسته اند هزینه های سنگین دانشگاهت را پرداخت کنند؟
جوان گفت: خیر، قربان! پدر من یک کارگر ساده است که در یک کارگاه چوب بُری کار می کند.
مدیر شرکت از جایش بلند شد و به طرف پسر جوان آمد و گفت: می شود دست هایت را ببینم؟
مرد جوان با تعجب دست هایش را به رئیس نشان داد؛ دست هایی بی خط و خش و سالم که ظاهراً فقط قلم به دست گرفته اند.
رئیس از جوان پرسید: تا به حال شده است که به پدرت در کارهایش کمک کنی؟
جوان گفت: هرگز! او از من خواسته که فقط درس بخوانم و به علاوه، من که به کار او وارد نیستم.
مدیر که خود فردی کارگر زاده بود، به مرد جوان گفت: شما می توانید به عنوان مدیر بخشی از شرکت در این جا استخدام شوید، به شرط آن که امروز در برگشت، زمانی که به منزل رسیدید، از پدرتان خواهش کنید که او هم دستانش را به شما نشان دهد و دستان او را با دستان خویش مقایسه کنید!
جوان با شوق قبولی در مصاحبه، به سمت خانه رفت. شب هنگام زمانی که پدرش آمد، به سمت او رفت و خبر استخدامش را به او داد و از او خواهش کرد که دستانش را ببیند. پدر که از خوشحالی پسرش شاد بود، با اکراه دستانش را جلو آورد. دستانی که عمری با هدف کسب روزی حلال، دیگر فرسوده و پینه بسته بود.
انگار عمری را که در کنار پدر بود، هرگز به دستانش نگاه نکرده بود! با حیرت و افسوس دستان پدر را به دست گرفت و با اشک، آن را غرقه بوسه کرد.
چقدر ممنون این دست ها بود... در طول زندگیش هیچ گاه تا این اندازه به زحمتی که پدر برای درس خواندن او کشیده بود، دقت نکرده بود.
تا نزدیکی صبح به صحبت با پدر گذشت.
فردا، زمانی که در مقابل رئیس شرکت قرار گرفت، بیشتر از آن که ممنون استخدامش باشد، از این که او را متوجه زحمات پدرش کرده بود، متشکر بود.