به نام خداوند همه مِهر مِهر وَرز
معامله با اهل بيت عليهم السّلام
ايام حج، امام حسن و امام حسينوعلیهما السلام و عبدالله بن جعفر به همراه قافله اي براي انجام اعمال حج مدينه را ترک کردند.
در بين راه قافله را گم کردند. لذا تشنه و گرسنه به سراغ خيمه اي که در آن بيابان ديده مي شد رفتند و به پيره زني که در آن جا بود گفتند: ما تشنه و گرسنه ايم آيا نوشيدني و خوردني داري؟ زن گفت: فقط گوسفندي دارم که مي توانيد آن را بدوشيد و از شير آن استفاده کنيد.
و آن را سر ببريد تا برايتان غذا بپزم. لذا همين کار را انجام دادند، وقت خداحافظي گفتند: ما از طايفه قريش هستيم، اگر از سفر حج سالم برگشتيم، شما نزد ما بيايي جبران خواهيم کرد.
مدتي بعد فقر و تنگدستي آن زن و شوهرش را بسيار آزار مي داد و بالاخره مجبور شدند جهت سرو سامان دادن به زندگي خود به مدينه بروند و درآنجا به حفر چاه آب مشغول شدند.
روزي امام حسن عليه السّلام پيره زن را ديدند و او را شناخت، ولي پيرزن آن حضرت را نشناخت. حضرت شخصي را به دنبال او فرستاند و به او فرمود: آيا مرا
مي شناسي؟ زن گفت: نه! حضرت فرمود: من ميهمان آن روز تو هستم که از گوسفندت براي ما غذا فراهم کردي.
زن گفت: ولي من به ياد نمي آورم. حضرت فرمود: مانعي ندارد، اگر تو مرا نمي شناسي من تو را مي شناسم. آن گاه دستور داد هزار گوسفند براي او خريداري کردند و هزار دينار هم پول نقد به او داد، و او را با شخصي نزد امام حسينعليه السّلام فرستاد.
امام حسينعليه السّلام به زن فرمود: برادرم حسن عليه السّلام چقدر به تو کمک کرد؟ زن گفت: هزار دينار و هزار گوسفند.
امام حسينعليه السّلام نيز همان مقدار به او کمک کردند، سپس او را با شخصي به منزل عبدالله بن جعفر علیه السلام فرستادند.
عبدالله گفت: امام حسن و امام حسينعليهما السّلام چقدر به تو کمک کرده اند؟ زن گفت: روي هم دو هزار دينار و دو هزار گوسفند.
عبدالله دو هزار دينار و دو هزار گوسفند به او دادند، سپس گفت: اگر اول نزد من آمده بودي آن دو بزرگوار به زحمت نمي افتادند (و همه ي اين مقدار را من مي دادم).