به نام خداوند همه مِهر مِهر وَرز
کی به هم می رسد ای یار، نگاه من و تو...
احساسم شبیه کسی است که به استقبال مسافری عزیز رفته، اما دیر رسیده و مسافرش رفته است. شبیه احساس کمانداری است که تیر را در کمان گذاشته و با تمام وجود کشیده است اما به ناگاه هدف را گم کرده است. شبیه تشنه ای که با هزار زحمت آبی گوارا یافته است، اما در چشم به هم زدنی از دستش ریخته است.
و شبیه هر ناکام دیگری که کامش روا نشده...
نیمه شعبان آمد و رفت اما هنوز هم مرد آرزوهای من و تو نیامده! جشن میلاد گرفتیم اما هنوز مولود پر آوازه دوران ها نیامده...
مهدی جان! اگر تو را نخواسته ایم و اگر اول آرزوهایمان ظهور شما نبوده است به خدا از این نیست که نخواهیم تورا! از این است که لذت بودنت را در کاممان نچشیده ایم. اگر گرسنه ای نداند که غذا چیست؟ چطور می تواند آرزوی غذا کند؟ از طرفی اگر غذا را بشناسد، چگونه تأمل کند در نخوردن آن؟ که بی درنگ تمنا خواهد کرد ولو به قدر لقمه ای...
مهدی جان! آن قدر شیطان کاممان را به زهر خود پر کرده که غافل شدیم به فکرت باشیم.
رواق منظر چشم من آشیانه توست کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
بیا و قدم بر این چشمان ناپاک بگذار، بیا و فکری کن به حال این خرابه دل ما که خانه خانه توست. می دانم که باران مهرت همیشه می بارد و این ما هستیم که کاسه های گدایی را برعکس گرفته ایم. اما بیا و پدری کن و عطش آمدنت را به وجودمان بینداز.
کاری کن که بسوزیم از فراقت و بیندیشیم در راه وصالت.
پدر جان بیا و پدری کن ....