به نام خداوند همه مِهر مِهر وَرز
از جشن نیمه رمضان با پدرم بر می گشتیم. یه جوون رو هم با خودمون آورده بودیم که برسونیمش. خدا همیشه یه جورایی نشونه به آدم میده که آدم می مونه.
جوونی که هیچ قید و بندی نداشت و به دین اهمیتی نمی داد، حالا در اثر ارتباط با یه انسان متدین و دلسوز، کاملا مسیر زندگیش عوض شده بود و در عین حال پر از استرس و سؤالای جور واجور. با خودم گفتم، خدا یه آدمو چقد می تونه دوست داشته باشه که اینجوری مسیر هدایتو سر راهش قرار بده.
اون شب بعد از رسوندن او دختر، من و پدرم خیلی تو فکر رفتیم.
من با خودم گفتم که خدا منِ نالایقو تو آغوش دین می ندازه و قدر نمیدونم اونوقت یه نفر اینجوری له له میزنه تا از چنگ مسیر شیطان بیرون بیاد و خوشحاله که این راه سر مسیرش قرار گرفته.
ماها خیلی غافلیم و اکثر مواقع، قدر و ارزش چیزایی که داریمو نمی دونیم. نعمتایی که خدا بی شائبه سر سفرمون ریخته.
اون شب به پدرم گفتم که خدا برای ماها داره اتمام حجت می کنه که دیگه اون دنیا حرفی باقی نمونه.
آره نمی بینیم خدارو. نمی بینیم.