به نام خداوند همه مِهر مِهر وَرز
دلنوشته
توی تاکسی، اطراف میدون ونک نشسته بودم منتظر نفرات بعدی که بیایند و ماشین رو پر کنند. ساعتی تا ظهر نمونده بود و هر چند که تقویم، اوایل بهار رو نشون می داد، گرمای هوا آدم رو از پوشیدن لباس های آستین بلند پشیمان می کرد.
کمی آن سو تر، سر چهار راهی پر رفت و آمد، یک مرد با موهای جو گندمی، کت و شلواری ژنده بر تن، میله ای دراز در دست داشت.
بهتر است بگویم مفتول، آخر میله خم نمی شود اما مفتول چرا! تازه میله را اگر در صندوق صدقات فرو کنی هیچ فایده ای ندارد، اما مفتول تا انتهای صندوق صدقات فرو میرود! اگر بر سرش آدامس هم چسبانده باشی، شاید یک اسکناس کهنه و ژنده، حتی از کت و شلوار آن مرد هم ژنده تر، نصیبت شود!
مرد هربار آدامس را قدری با آب دهانش نمناک می کرد، در سر مفتول فرو می کرد و مفتول رو با دقت از لای شکاف صندوق صدقات، از جایی بین آن دو دست زرد رنگ ، فرو می کرد و با قدری چرخشِ مفتول، اسکناسی بیرون می کشید.
کمی آن طرفتر پیرمردی را می بینی که عصای سفید به دست گرفته و گوشه ی پیاده روی شلوغ میدان ونک ایستاده، از جایش تکان نمی خورد.
صدایش را همه ی آنهایی که صبح ها از میدون می گذرند به خوبی در ذهن دارند و از آن مهمتر، لحن عجیبی که پیاپی می گوید: آدامسی آدامس.... آدامسی آدامس.
هر بار یک نفس می گیرد و هفت هشت بار آدامسی آدامس را تکرار می کند و تا اتمام نفس ادامه می دهد.
هر چه اولش بیشتر نفس گرفته باشی، بیشتر نصیبت می شود. اما بعید می دانم آدامس های او با نفس بیشتر فروش برود، افسوس!
کسی چه می داند، شاید آن مرد با کت و شلوار ژنده هر روز صبح یک بسته آدامس از مرد نابینا می خرد و بعد به سراغ صندوق های صدقه می رود و تا ظهر کار صندوق های ونک را تمام می کند، بعد دوباره یک بسته آدامس دیگر می خرد و به سراغ صندوق های خیابان های پایین تر می رود.
شاید هم چند روز دیگر یکی از مأمورین شهرداری یا پلیس بیاید و هر دویشان را بردارد و با خود ببرد.
من چه می دونم؟!! ، حالا دو نفر دیگر پیدا شده اند و تاکسی از سرنشین پر شده، ماشین روشن می شود و به راه می افتد و من همین طور که تاکسی از مرد با کت و شلوار ژنده دور می شود، خیره خیره او را نگاه می کنم، یک نفر کنار او می ایستد و تماشایش می کند، جمله ای می گوید، نمی دانم شاید این آخرین صندوقی است که او از محتویاتش استفاده کرده! آری! شده گاهی از خودم بپرسم که امیدت به چیست؟ به حساب دو دو تا چهار تا، هیچ راهکاری نمی یابم.
چند هزار بار هم اگر حاصل دو ضرب در دو را حساب کنی، بیشتر از چهارتا نمی شود! برای گذران زندگی باید خیلی تلاش کرد .
انتهای ذهنم را که مرور می کنم، تصاویر مه آلودی سرشار از امید ظاهر می شود و پیش چشمانم نقش می بندد...
روزی افرادی نزد امام صادق علیه السّلام آمدند و از گرانی ها شکایت کردند که طاقتشان را طاق کرده و فشار عجیبی به آنها می آورد.
حضرت شاید تبسمی نمودند و فرمودند: «همان کسی که پیش از این روزی مرا می داده، در گرانی هم روزی مرا خواهد داد.»