به نام خداوند همه مِهر مِهر وَرز
تو قطار اومد کنارم نشست. تو دستاش یه بسته فال بود. ول کن نبود. ازم می خواست که بخرم. نگاهش کردم و دستی روی سرش کشیدم.
نگاه معصومانه ای داشت. [امام زمان علیه السلام چی میکشه با اینهمه غم و غصه.] گفتم نمی خوام. رفت.
تا جایی که دیدم اجازه می داد نگاهش کردم. تو خیابون و مترو و همه جا پره ازین بچه هایی که معلوم نیست آیندشون چی میشه.
پدر مادرشون کیه. کجا می خوابن. چی میخورن.
می دونی بابای مهربونم! اینجور وقتا شرمندت میشم که فرزندی مثل من داری؛ که پدری به این دلسوزی هستی و من قدرتو نمی دونم.
من دارم زیر سایه ی تو روزی می خورم. دستم پیش هیچ کس دراز نیست تا نون شبمو ازش طلب کنم.
من باید خیلی بی لیاقت باشم که قدر پدری مثل شما رو ندونم.
بابا جونم! بابای نازنینم! میشه مراقب این بچه ها هم باشی؟! میشه حواست به این طفلای معصوم هم باشه؟! می دونم که هست.
شک ندارم که هست. تو حواست به همه ی ما هست. یه لحظه غافل نمیشی ازمون. این ما هستیم که از شما غافلیم. چقدر دلم تنگه.
چقدر غمگینم از این همه زخمی که تو دل همه خونه کرده.
امام زمان خوبم! خودت کمک کن. فقط خودت.