به نام خداوند همه مِهر مِهر وَرز
رنگ خدایی
تو ماشین نشسته بودم. منتظر پدرم بودم که برگرده از خرید. پدر و پسری نزدیک ماشین باهم صحبت می کردند.
ناخود آگاه حرفشون رو شنیدم. پدر با فرزندش خیلی با بی حرمتی حرف می زد. الفاظ جالبی به کار نمی برد. من نگاهشون نمی کردم.
اما صداشونو می شنیدم. اما پسر مدام به پدرش احترام می ذاشت و ازش عذر خواهی می کرد. در حالی که شاید حقّم با پدرش نبود.
پدرش چیزی گفت و از صدای پاش فهمیدم که رفت. پسره یه آه کشید و گفت خدایا فقط به خاطر خودته که احترامشو دارم. خودت کمکم کن.
پیش خودم فکر کردم چرا من باید این مکالمه رو می شنیدم. چرا باید پسر اون حرف آخرو میزد و منم می شنیدم.
اکثر مواقع حس می کنم تو زندگی من یکی به شخصه پر از نشونه ها و تلنگرای خداست. پیش خودم گفتم خوش بحالش دنیا و آخرتشو می خره با این کار.
اونوقت خیلی از ما به راحتی احترام پدر و مادری رو که یه عمر واسمون زحمت کشیدن رو زیر پا می ذاریم.
تا وقتی رسیدیم خونه تو فکر مکالمه ی اون پدر و پسر بودم. وقتی خدا تو زندگی آدم جریان داشته باشه، همه چی زندگی رنگ خدایی می گیره.