به نام خداوند همه مِهر مِهر وَرز
دلنوشته
قطره های آب با فواصل مشخصی روی حوضچه ی حیاط می چکد و من با ضرب آهنگ آن، افکار ملتهبم را آرام می کنم.
زیر درخت گیلاس چمباتمه زده ام؛ هر از گاه، باد؛ تکه برگ خشکیده ای را جلوی پایم می اندازد ...
من با وزش خاطراتی از جنس لطف، تکه های پوسیده ی ذهنم را پشت سر می ریزم و فضای خاطرم را برای حضور معطرتان آماده می کنم.
سنگفرش کف حیاطِ خیس شده ؛ بوی خاک نم خورده دیوانه ام می کند...
نسیمی مطبوع از لابلای شاخ و برگ درختان خود را به من می رساند تا جان و تنم از این همه طراوت بی نصیب نباشد...
کم کم هوا رو به تاریکی می رود. وای که چقدر این لحظه ها را دوست دارم! مخصوصاً اگر عصر یک پنجشنبه چشم به راه باشد...
اکنون امید و لطف و انتظار به کامم شهد و شرنگ می ریزد و روحم را جلا می دهد... درست مثل کودکی...
حال از شما می پرسم! وقتی شب جمعه می شود ؛ وقتی نسیم معطّر از میان شاخ و برگ درختان بر جانتان می وزد؛ وقتی بوی خاک نم خورده بر می خیزد و مشامتان را می نواز ؛ وقتی................ راستی !!!!! ............... چه کسی برایتان آب و جارو می کند؟............ آیا کسی هست که حضورش شادتان کند ؟..... کسی هست که با خاطراتی از جنس لطف فضای خیالتان را آرام و راضی کند..... ؟؟؟ کسی هست ؟؟؟
گونه هایم خیس اشک است؛ باد صورتم را خنک کرده اما آتش دلم همچنان زبانه می کشد...
صدای چکه ی آب روی حوض، برگ های خشکیده ی گیلاس، بوی خاک نمزده....
همه و همه مرا پر از احساساتی متناقض و پیچیده می کند....
من در میان حیاط ایستاده ام ... عصر یک پنجشنبه چشم به راه است. صدای اذان کم کم به گوش می رسد. اشکهایم را پاک میکنم؛ زیر لب می گویم :
پدر مهربانم کاش فردا برگردی ....