به نام خداوند همه مِهر مِهر وَرز
می دانی؟! روزهایم بی «سر» و «ته» شده. سر و ته ندارند. نمی فهمم روز کی شروع می شود و کی تمام می شود.
جمعه شب می خوابم و پنج شنبه صبح بیدار می شوم. این وسط هم مثل خوابگردها از این سو به آن سو گریزانم.
به این کار برس، به او بگو «نرسیدم، یک هفته دیگر فرصت بدهید». به دیگری بگو زودتر کار را آماده کند...
سر زیر دست ها چند غرولندی بکنم که چه وضع کار است و از بالاسری ها چند ناله بشنوم که اوضاع عجیب است و دیر و ...
انگار کن خواب. فرقش با خواب این است که نمی شود با تأملی از مختصات A ی زمان و مکان بروی به مختصاتB
باید بنشینی و تمام اتفاقات بد و خوب را سیر تماشا کنی. دکمه ی جلو و عقبش را دستت نداده اند. مثل ویدئویی که کنترلش گم شده.
حوصله ات سر می رود. بعد یادت می افتد که تو نقش اولی و می توانستی ماجرا را عوض کنی، اما نایی نداری...
«سر» یک روز آنجایی است که بعد از نماز صبح رو به قبله می ایستم، دلم را صاف می کنم و می گویم: ســــلام پدر! آنگاه منتظر می شوم که جواب بشنوم. پاری وقت ها جواب را ظهر می شنوم، سر نماز.
گاهی وقتی دیرم شده و می دانم که همه جا ترافیک است و بعد مسیر باز می شود. البته این ها حُکما جواب سلام نیست، احوال پرسی پس از جواب سلام است اما من که فرق اینها را نمی فهمم... فقط یادش می افتم که آه... انگار هست! پدر را می گویم... حجت خدا!
اما وقتی نماز صبحت را به ضرب و زور ما فی الذمة و در رقابت خورشید خانم به سرانجام می رسانی، آن وقت چه حواسی می ماند برای رو به قبله ایستادن و «سلام» گفتن! روز بی «سر» این چنین آغاز می شود.
«ته» هم همان جایی است که آخر شب می نشینم رو به قبله و آهسته آهسته می گویم که امروز چه بر من گذشته... به که کمک کرده ام و که را آزرده ام.
چه گونه وقت گذرانده ام و چه قدر به یادش بوده ام. برای بعضی کارها ملامتم می کند و گاهی هم لبخند می زند.
بعد هم می گویم پدر، شبتان به خیر!
نمی دانم جواب شب به خیر واجب است یا نه. احتمالا نه، چون من که تا به حال جواب شب به خیر نشنیده ام.
شاید هم می گذارد بعد از اینکه من خوابم برد جوابم را می دهد. شاید می پرسی مگر جواب سلامت را شنیده ای که منتظر جواب شب به خیری؟! نمی دانم چه حکایتی است که جواب سلام ها را «نمی شنوم» البته گاهی «می بینم» ... اما مگر جوابش گفتنی نبود؟؟
به هر حال یکی این وسط می گفت: شنیدن کی بود مانند دیدن؟!
روز بی «سر» و «ته» می شود همان روزی که نه سر دارد نه ته! نه آغازش از آنجایی است که باید... نه انجامش.
همین می شود که امشب می خوابم و کلی روز بعد «بیدار» می شوم، می بینم اوووه به کجا رسیده ام. هیچ ربطی به آن جای اول ندارد.
همه اش به خاطر همین سر و ته است. خاصه «سر» خیلی مهم است. اصلا همه چیز بی «سر» خراب می شود.
بدن بی سر می شود زامبی! می شود خوابگرد. نمی داند کجا می رود و چه می کند. فقط بقیه را آزار می دهد.
البته از آنجا که باید از «سر» تا «ته» یک کرباس بود-مثل مردها- لذا «ته» هم نباشد همان می شود. اصلا چه فرقی می کند.
وقتی حساب کتاب نباشد، هر غلطی (بلا نسبت شما) که کرده باشی راضی هستی و وقتی فکر و ایده ای نباشد هم باز هر جور وقتت را تلف کنی خوشحالی که هلاک شد! و در اصلش آن فکر و ایده «سر» است و حساب و کتاب «ته».
حالا تصدیق می کنی که آدم که روزش بی سر و ته باشد می شود خوابگرد.
حال فرض کن آدمی که کل عمرش همین طور بگذرد...
همان یکی که چند خط پیش در مورد شنیدن و دیدن چیزی گفت، دوباره پیدایش می شود و می گوید: مگر نشنیده ای...
الناس نیام، اذا ماتوا انتبهوا
مردم در خواب به سر می برند، پس هنگام مرگ که فرا رسد، بیدار می شوند.