به نام خداوند همه مِهر مِهر وَرز
پسر 10 ساله ای را دیدم. چهره ای شاداب و زیبا داشت و قدی مناسب و شاید اگر همه چیز عادی پیش می رفت، تا چند سال دیگر جوان رشیدی می شد.
کنار پدرش، بی حرکت، آرام گرفته بود. دو زانو نشسته بود و دو دستش را تکیه گاه بدنش کرده بود.
گه گاه گردنش را بالا می آورد و نگاهی می انداخت و بعد گردنش ناگهان رها می شد و می رفت بین دو کتف جاباز می کرد.
پوست و استخوان بود. استخوان انتهای کتف هایش از پشت کمرش بیرون زده بود. چند دقیقه یک بار، انگار که کسی زیر دستش را کشیده باشد یا آرنج اش را خم کرده باشند، تکیه گاهش در می رفت و نقش زمین می شد. سرش سنگینی می کرد و گردنش از سویی به سویی پرت می شد.
پدرش هر بار با آرامش کمکش می کرد که دوباره بلند شود. انگار همه چیز عادی بود. از چند جمله ای که سخن گفت، متوجه شدم که لکنت دارد.
لکنت مختصری که گاهی می گرفت و گاهی نه! بچه های دیگر با ماشین های کوچکی که در دستشان بود، از میزها بالا و پایین می رفتند و هر چند وقت یکبار صدای ناله ی یکیشان از زور دیگری بلند می شد. همه را کلافه کرده بودند. پسر، حتی نگاه شان هم نمی کرد. آرام سر جایش نشسته بود.
به زمین خیره بود و شاید به آینده می اندیشید. پدرش آهسته، طوری که پسر نشنود، شروع کرد: چند سال پس از تولدش دکترها بیماری را در او تشخیص دادند.
بیماری که در بین هر سی هزار کودک، شاید تنها یکی به آن مبتلا شود. بیماری به تدریج رشد مفاصل و استخوان ها را متوقف می کند و توانی هم برای انجام حرکت باقی نمی گذارد. بعد از مدتی یک تکه پوست و استخوان باقی می ماند. که شاید حرکت هم نمی تواند بکند... و بیماری کم کم داشت اثر می گذاشت.
تلخ تر اینکه برای آن بیماری درمانی هم پیدا نشده! پدرش گفت که با دکترهای اروپایی و امریکایی هم مشورت کرده اند و پاسخ همه، با اندکی تفاوت، یکی بوده است. که آن تفاوت هم شاید در تخمین عمر پسر بود. یا نوع مرگش!
چشمانم بین او و خودم مردد بود و مانند دیوانه ها زیر لب زمزمه می کردم. یاد روایتی افتاده بودم:
اگر مبتلای به بلایی را دیدی، در حالی که او نشنود سه بار بگو: الحمد لله الذی عافانی مما ابتلاک به و لو شاء فعل.
شکر خدایی که مرا از بلایی که تو به آن دچار شدی معاف کرد، که اگر می خواست مرا هم دچار می کرد و هرگز به آن بلا امتحان نخواهی شد.
شاید سی بار با خودم گفتم... الحمدلله الذی ... . دلم قرص نمی شد انگار. به خودم نگاه می کردم که این همه سال، صحیح و سالم بودم و چه کرده ام؟
گاهی یادم می رود که چقدر باید شکرت کنم خدا... یادم می رود!